هَله! نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند ، نه که فردات بخواند
در اگر بر توببندد ، مرو و صبر کن آن جا !
ز پسِ صبر تو را او ، به سرِ صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد ، همه ره ها و گذرها
رهِ پنهان بنماید ، که کس آن راه نداند
نه که قصّاب به خنجر ، چو سر میش ببرّد
نَهِلد کشتهء خود را ، کُشد آن گاه کِشاند
به مثــل گفتـــم ایـــن را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی مُلکِ سلیمان ، به یکی مور ببخشد
بدهـــد هــــر دو جـــهـــان را و دلــی را نَرَماند
دل من گرد جهــــــان گـــــشـــــت و نیابـیـد مثالـش
به که ماند ؟ به که ماند ؟ به که ماند ؟ به که ماند ؟
هَله خاموش ! که بی گفت از این می همگان را
بچشــــاند ، بچشــــاند ، بچشـــاند ، بچشــــاند
مولانا
غزلیات دیوان شمس
- ۰ نظر
- ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۲