تولد من و حضرت زیبنب
تعدادی سال پیش حضرت زینب، که سلام بر او باد، به دنیا آمد. ماههای قمری با آن چرخششان آمدند و رفتند و در همان روز من هم به دنیا آمدم. ولی خب چون در فرهنگی که مادرم در آن حامله بود زینب اسمی برا جنسیت مونث است، اسمم را سعید گذاشتند(:
من زینب بودن را دوست دارم. زینب بودن سخت است. (شاید) دیدهای میخواهد که چیزی جز زیبایی نبیند. چیزی جز خدا نبیند و خدا همه زیباییست.
صاحب من و صاحب حضرت زینب یکی است. همان تنها خدا. تنها خدایی که بر همه چیز احاطه دارد. سبحان الله. خدایی که زیباست، زیباتر از همه دختران زیباروی این جهان و جهانهایی که میتوانست باشد. زیباتر از تمام معشوقههایی که میتوانستند به دنیا بیایند. زیباتر از همه انحناها. زیباتر از همهی بوهای خوب. زیباتر از همهی لذتهایی که آدم فرصت درکش را پیدا میکند.
اگر برادر آدم را با سر بریدن و سنگ پرتاب کردن و اسب دواندن روی جسدش از این مرحله راهی کنند، خدا که تغییری نکرده. زیبایی دنیا هم همان است. شاید آدم گریهاش بگیرد، شاید که دلش، لحظهای، بخواهد که کاش این طور نمیشد ولی خب هر چیزی که ببیند و اتفاق بیفتد، وجههای از همان زیبایی است. این بار این طوری ظهور کرده.
در ذهن من زیبایی با آرامش هماتاق است. ذهنی که دور از آرامش زیبایی را هم درک میکند، ذهن نیرومندتری است. احساساتش دیدش را مختل نمیکند. در محدودهی اوج اتفاقی که میتواند برای یک زن بیفتد، این که هنوز بداند فقط زیبایی میبیند، چیز عظیمی است. زیبایی در همچنین ذهنی از جنس حس نیست. از جنس منطق است؟ شاید بیشتر. از جنس درک. درکی که ما اصطلاح فهمیدن با پوست و استخوان را در موردش داریم. درکی که فراموشی و تغییر در آن معنی نشده.
دوست دارم که روز تولدم با روز تولد زیبنب(س) یکی است. حتی اگر قمری باشد. بیشتر از اینکه با ولفگانگ یا نوبل و نتانیاهو همروزتولدم.
- چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۲۰ ق.ظ